معنی عارضه پوستی

فرهنگ معین

عارضه

(اِفا.) مؤنث عارض، (اِ.) پیشامد، حادثه، بیماری، مرض، جمع عوارض. [خوانش: (رِ ض) [ع. عارضه]]


پوستی

منسوب به پوست، جلدی، قشری، تنبل، کاهل. [خوانش: (ص نسب.)]

فرهنگ عمید

عارضه

حادثه،
بیماری، مرض،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

عارضه

پیامد، رخداد، ناهنجاری

فرهنگ فارسی هوشیار

عارضه

حاجت، حادثه و پیش آمد


پوستی

(صفت) منسوب به پوست. ‎ جلدی قشری. یا کلاه پوستی. کلاهی که از پوست بره و بیشتر برنگ سیاه سازند. یا کاغذ پوستی. کاغذی که از پوست نازک (مانند پوست آهو) سازند قسمی کاغذ شفاف و محکم و شکننده، پوست فروش. ‎ -3 آنکه پوست کوکنار خورد (در هند و ایران معمول بوده) . -4 تریاکیافیونی. ‎ -5 تنیلکاهل و سست.


کلاه پوستی

آنکه کلاه پوستی بر سر گذارد.


سیاه پوستی

سیاه بودن رنگ پوست بدن مقابل سفید پوستی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

عارضه

بیماری، کسالت، ناخوشی، اتفاق حادثه، رویداد، آسیب، آفت، بلا

لغت نامه دهخدا

پوستی

پوستی. (ص نسبی) منسوب به پوست. از پوست. جلدی. قشری.
- کاغذ پوستی یا کاغذ پوست آهو، کاغذی از پوست تنک کرده. قسمی کاغذ شفاف و محکم و شکننده.
- کلاه پوستی،کلاه از پوست بره و بیشتر برنگ سیاه. مقابل کلاه ماهوتی یا مقوائی.
|| پوست فروش. || آنکه پوست کوکنار خورد و این در هند و در ایران قدیماً معمول بوده است. || مرد کاهل و سست. تریاکی.

فارسی به عربی

پوستی

نحیل

گویش مازندرانی

کلا پوستی

کلاه پشمی چوپان و گالش، کلاه پوستی

معادل ابجد

عارضه پوستی

1554

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری